آيينهکاري، هنر ديرينهی ايراني است که توسط خانم منير فرمانفرمائيان رشد و گسترش داده شده است. ريشهی اين هنر از نقاشي پشت شيشه نشأت گرفته، که از هنرهاي رايج ايران بوده، به اين صورت که شکلها را وارونه پشت شيشه ترسيم ميکردهاند. آيينه موزائيک، يا همان آيينهکاري از کنار هم قراردادن فرمهاي بديع و مدرني به وجود ميآيد که هنرمند از ترکيببنديهاي هندسي جهان پيرامونش الهام ميگيرد و آنها را به وجود مي آورد. اندي وارهل، هنرمند مشهور پاپ آرت يکي از کارهاي فرمانفرمائيان را روي ميز کارش نگهداري ميکند، او تابلوي مرلين مونرو را به منير اهدا کرد، که در زمان انقلاب اسلامي اين تابلو در ايران توقيف شد، پس از اين رويداد منير به نيويورک بازگشت و در اين شهر به کار ادامه داد. ولي اين هنرمند 89 ساله در سال 2004 به ايران بازگشت و ميراث هنري خود را با صداقت و صميميت بيشتري متبلور کرد. شکوفائي و کشف و زمينهسازي کارهايش با به نمايشدرآمدن آثارش در دوبي آغاز شد (نمايشگاه دوبي در سال 2013 از 18 مارچ تا 19 آوريل برگزار شد). مصاحبهی پيش رو، شرح زندگي و کار خانم فرمانفرمائيان است که در زمان بازگشائي اين نمايشگاه با ايشان انجام شده است.
استفان بيلي: ميخواهم با اين سؤال شروع کنم که چهطور هنرمند شديد؟
منيرفرمانفرمائيان: (ميخندد) ولي عزيزم اين تقريباً مال نود سال پيش است!
استفان بيلي: ميدانم; ولي خوب چهطور شد که هنرمند شديد؟
منيرفرمانفرمائيان: اين چيزي بود که در مسير زندگي برايم اتفاق افتاد.
استفان بيلي: در دههي چهل دانشجوي هنر دانشگاه تهران بوديد و يک دفعه بعد از شش ماه تصميم گرفتيد تهران را ترک کنيد و به پاريس برويد. چرا؟
منيرفرمانفرمائيان: من شديداً تصميم داشتم به پاريس بروم – ولي جنگ جهاني دوم در آن زمان شروع شده بود و آلمانيها در پاريس بودند و به طبع نميگذاشتند که من به آن جا بروم. بنابراين تصميم گرفتم به مراکش بروم و صبر کنم تا جنگ تمام شود. ولي گفتند مراکش هم امن نيست زيرا در شمال آفريقا است. ولي چون تصميم گرفته بودم که براي يادگرفتن هنر جايي خارج از ايران بروم به نيويورک رفتم چون جاي ديگري وجود نداشت – بعد فکر کردم که از نيويورک بعداً به پاريس ميروم که البته هيچ وقت نرفتم.
استفان بيلي: درآنزمان در نيويورک شما هنرمندان افسانهاي مانند وارهل (Warhol) ،جونز(Johns) ، استلا (Stella) ،لوويت(Le witt) و راشنبرگ (Rauschenberg) و افراد ديگري را ملاقات کرديد – چهطور اين تجربه را تفسير ميکنيد؟
منيرفرمانفرمائيان: در سال 1944 ايران را ترک کردم و در در سال 1945 به نيويورک رسيدم. به دبيرستان رفتم و شروع به يادگيري زبان انگليسي کردم. سپس به دانشگاه کرنل رفتم که در رشتهی هنر تحصيل کنم ولي آنجا را شورانگيز و مهيج نيافتم، دوباره به نيويورک به مدرسهی پارسون (Parson) که مدرسهی طراحي بود بازگشتم البته اين قبل ار 1949 بود که از دانشگاه فارغ التحصيل شدم. در مدرسهی پارسون نکات زيادي آموختم. آنها به ما آموختند که چهطور چيزها را کشف کنيم. آنها ما را به موزهی تاريخ طبيعي ميبردند و بايد دورِ نمايهي اصلي سرخپوستان آمريکايي را طرح ميزديم، يا به باغوحش ميرفتيم و حرکات حيوانات را مطالعه ميکرديم و يا در کلاس طراحي در عرض 20 ثانيه بايد از رقصندهاي اسکچ ميزديم. درآنزمان، من عادت داشتم که به موزهها بروم و سخنراني کنم و برايم جالب بود که در اجتماعات مختلف هنرمندان شرکت کنم، در آن برهه خبري از فرانک استلا و وارهل نبود –(گرچه در دورهی کوتاهي با وارهل کار کردم).
بعد از فارغالتحصيلي به اتحاديهی دانشجويان هنرنيويورک پيوستم. ماهي يکبارِ تمام هنرمندان آوانگارد مثل پولاک (Pallock)، دکونينگ (dekooning) يا بارنت نيومن (Barnett Newman) گردهمائي داشتند و دربارهی هنر بحث ميکردند. بعد از اين جلسات در محلي به نام سيدار بار (Cedar Bar) که در ايست ويلج (East Village) بود دورهم نوشيدني ميخوردند. بعد از جلسات يکماهه، هنرمندان در اين بار جمع ميشدند و به بحثهاي هنري ادامه ميدادند. به ياد ميآورم که من مانند دختري معصوم در گوشهاي از اين کافه ميايستادم و بدون اينکه مشروبي بنوشم و يا سيگاري دود کنم به آنها مينگريستم و حرفهايشان را گوش ميدادم.
استفان بيلي: آيا اثر اين جلسات و ملاقاتها بود که شما را تبديل به يک هنرمند کرد؟ هنگامي که براي اولينبار وارد شهر نيويورک شديد دچار شوک فرهنگي نشديد؟
منيرفرمانفرمائيان: همهچيز برايم شوکآور بود. در نيويورک بودم که ناگهان موزهی هنرهاي مدرن نيويورک تأسيس شد و همچنين موزهی گوگنهايم (Guggeheim) هم که آنزمان يک خانهاي با سنگ قهوهاي بود در خيابان پنجم نيويورک قد برافراشت. رفتن به اينگونه مکانها علاوه بر شوکه شدن بسيار برايم الهامآور بود. دوازدهسال در نيويورک زندگي کردم و در همانجا با مردي جنتلمن که در دانشگاه کلمبيا وکالت ميخواند آشنا شدم و او از من تقاضاي ازدواج کرد.
در سال 1957 ما به ايران بازگشتيم و ماندگار شديم و من به نقاشي کردن ادامه دادم و مونوتايپ (Monotype) را شروع کردم. دائم به سفرهاي گوناگون ميرفتم. در سفرهايي که در داخل ايران کردم الهامات زيادي نصيبم شد – با ديدن ايلياتيها و چادرنشينها من با معماري و موادي که آنها در ساخت چادرهايشان به کار برده بودند آشنا شدم.
استفان بيلي :چه الهاماتي در پسِ پشتِ آيينهکاريها و نقاشيهاي پشت شيشهی شما هست؟ در مقالهاي خواندم که نقطهی عطف هنري شما در سال 1966 که از حرم شاهچراغ در شيراز ديدن کرديد زده شد.
منيرفرمانفرمائيان: درست است! با روبرت موريس(Robert Morris) و دوست دخترش مارسياحفيف (MariciaHafif)که هر دو هنرمند بودند به شيراز آمديم. با هر دوي آنان در نيويورک آشنا شدم، پدر بزرگ مارسيا ايراني بود، بنابراين مارسيا به ايران آمد و چندروزي در ايران با من بود و بعداً دوباره با روبرت به ايران برگشت و همه با هم به شيراز رفتيم.
استفان بيلي: در تجربهاي که از ديدن شاهچراغ داشتيد آن چنان تحتتأثير قرار گرفتيد که ميخواستيد دقيقاً آنچه را که احساس کرده بوديد را در کارتان بازتاب دهيد. شما اشاره کردهايد که ديدن مردم در اين محل مقدس و آميختهشدن آنان با آيينهکاريهاي اين محل موجب برانگيختهشدن شما و باعث بهوجودآوردن اين آيينهکاريهاي شگفتانگيز و درخشان در کار شما شده است. لطفاً جزئيات آن را شرح دهيد.
منيرفرمانفرمائيان: البته، الهامات من بهخاطر سبک معماري اين مکان در شيراز بود. من شهرها و ايلهاي زيادي را ديدهام ، ولي اين حرم و آيينهکاريهايش بيشترين اثر را روي من گذاشت. در حرم شاهچراغ از سقف گنبد تا ديوارها در جایي که به زمين ميرسيد همه پوشيده از آيينهکاري بود و اين بسيار خارقالعاده و زيبا بود. اين واقعا براي من تکاندهنده بود. به ياد دارم که وقتي اين فضا را ديدم مانند بچهاي شروع به گريه کردم، به باب و مارسيا گفتم که اگر قصد ديدن اين محل را دارند بايد خيلي ساکت در گوشهاي به مدت يکساعت بنشينند و آرام باشند. آنها موافقت خود را اعلام کردند. در اين سکوت، مشاهدهگر انعکاس مردم در آيينههاي سقف ميشوي، مردمي که با گريهوزاري استدعاي ادعيهی خير دارند. با خود فکر کردم چه جريان شگفتانگيزي. تصميم گرفتم اين حالوهواي آيينهکاري اين مکان مقدس را وارد جريان روزمرهی زندگي مردم ايران کنم. ميخواستم اين آيينهکاريهاي زيبا را وارد خانههاي مردم کنم.
استفان بيلي: چرا اين کار آن قدر برايتان مهم بود؟
منيرفرمانفرمائيان: چون واقعاً از ديدن اين آيينهکاريها لذت بردم. دوست داشتم مردم را با اين عشق و زيبايي آشنا کنم و آنها را شريک اين احساسات نمايم.
استفان بيلي: ميخواستيد اين موزائيک آيينهها مردم را از نظر معنوي و روحي برانگيخته کنند، همانطور که شما را هم در گذشته درگير اين احساسات کرده بودند؟
منيرفرمانفرمائيان: واقعاً به اين چيزها عقيدهاي ندارم. دوست داشتم از آن چيزي که ديده بودم يک نسخهی مدرني بسازم يا شايد چيزي منعطفتر و قابلحملتر. هميشه دوست دارم چيزهاي جديدي ابداع کنم.
استفان بيلي: يکبار شما اين حرم را به تجربهاي از يک تئاتر زنده از زندگي توصيف کرده بوديد...
منيرفرمانفرمائيان: درست است ، داخل حرم مانند يک تئاتر زنده و يک موسيقي زنده ميماند. مادري فرياد ميزند، زني گريه ميکند که شوهرش را از آن خود کند، شخص ديگري ميخندد ، مردم همه دارند با يکديگر صحبت ميکنند و فرد ديگري با صدائي موزون قرآن ميخواند. واقعاً اين تئاتر زندگي است.
استفان بيلي: تمام اين رويدادها در يک اتاق بازخورد داشت...
منيرفرمانفرمائيان: بله، و البته تمام انعکاسهاي آنها در آيينههاي سقف و ديوارها منعکس ميشود. اين جريانات خطمشي من در کارهايم شد. مثلاً در نمايش (آتش و آب) در سال 2010 (اشاره به اينستاليشن که در The Third Line Space داشت ميکند) همهچيز در حال حرکت است: سطحي که در نمايشگاه هست تصوير همه چيزها را منعکس ميکند و شما نميدانيد که انعکاس اين تصاوير از کجا سرچشمه گرفته است. اين انعکاسات ممکن است از خيابان باشد يا شايد از جائي ديگر خارج از اين اطاق آمده باشد. شايد به نظر بازديدکنندگان اين پديدهها در وهلهی اول خيلي ساده به نظر بيايد ولي شايد هم آنها به اين سادگيها نباشد.
استفان بيلي: اين بازي نور و انعکاس آن کارها را خودبهخود در حرکت نشان ميدهد. نقاشيهاي پشت شيشه و آيينهکاريهاي شما تمام جوهر و اساس فضا را در فريمهاي خود جذب ميکند و به نمايش ميگذارد.
منيرفرمانفرمائيان: بله، وقتي شما مقابل آن ميايستيد با هنر تعامل ميکنيد و اين هنر حالت احساسي و روحي شما را تسخير ميکند. ميبينيد؟ چگونه کار به جنبش در ميآيد؟
استفان بيلي: با نگاه به نمايشگاه اخيرتان در (The Third Line) که نمودار حرفهی هنري شما از سال 2004 تا کنون است، ميخواهم بدانم چه حسي بهعنوان يک هنرمند دربارهی پيشرفت کاري خود از زماني که به تهران در سال 2004 برگشتيد داريد؟ اين دقيقاً زماني است که بيشترين بازدههاي هنري شما شروع ميشود.
منيرفرمانفرمائيان: درحقيقت، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب من کار با قطعات آينه و فرمهاي هندسي را انجام ميدادم، بنابراين در طول تمام اين سالها مشغول به کار بودم. موزهی هنرهاي معاصر تهران در سال 2004 که به تهران آمدم از من دعوت کرد که از کارهايم نمايشگاهي در موزه برگزار کنم. من کار آيينهکاري را از آن زمان دوباره شروع کردم و ادامه دادم.
استفان بيلي: در نمايشگاه (The Third Line) من از همهی کارها مخصوصاً از مقرنس (Mogharnas) (2012) بيشتر خوشم آمد، اين کار شبيه کندوي عسلي بود که چرخيده بود و ساختمان داخليش را به تماشا گذاشته بود و در گوشهاي از سالن نصب شده بود و به فضا نرمي و انعطاف بخشيده بود. اين کار شبيه کارهاي دورهd ديگرتان بود که کنش و فعل و انفعال فرمها را بر فضاي معماري آشکار ميکرد.
منيرفرمانفرمائيان: بله مقرنس(Mogharnas) يکي از کارهاي اخير من است که فکر ميکنم اين سوژه قابليت گسترش بسياري دارد. اين کار را بهخاطر اين لانهزنبوري ناميدم که درست مثل لانههاي زنبور عسل بود که از سقفها آويزان هستند. اين شکلها در حقيقت از روي فرم (مقرنس) که به صورت تزئيني در ساختمانهاي اسلامي و معماري ايراني به کار برده ميشد، الگوبرداري شده است.
مقرنسکاري را دورتادور قسمت داخلي گنبدها به کار ميبردند تا باعث انحنا در سطح مربعي باشد که گنبد روي آن قرار ميگيرد. اين تکنيکي بسيار معمارانه است.
استفان بيلي: پيشينهی کارهاي شما بر ميگردد به تکنيکهايي که در گذشته نسلاندرنسل از پدران به پسران منتقل ميشده است. در شگفتم که آيا در انتخاب اين شغل که يک حرفهی مردانه است، گرايشي فمنيستي داشتهايد. آيا در تمام مدتي که آيينهکاري و نقاشي روي شيشه ميکرديد اين فکر را در سر نداشتيد؟
منيرفرمانفرمائيان: خوب، پدرم يک سياستمدار بود و من نميخواستم مثل او باشم. کمکم به طرف هنر کشيده شدم و کارم ربطي به اين جريانات ندارد. درست است، صنعتگراني که من با آنها کار کردم معتقد به حرفهی نسلاندرنسل بودهاند، ولي اکنون زمانه تغيير کرده است. براي مثال، من با مهندس، آرشيتکت و متخصص طب سوزني هم کارکردهام.
استفان بيلي: در يازدهمين بينال شارجه ، کاري بود به نام باغ شازده (2010-2009) که خيلي نظرم را جلب کرد، باغي با درختهايي تصوير شده بود که يادآور چشماندازهاي امپرسيونيستها بود. موزائيک آيينه ها – بهطور سيالي گرد هم آمده بودند و مانند اين بود که از پنجرهاي به باغي شعرگونه گشوده شدهاند. نام اثر يادآور باغي تاريخي به همين اسم در استان کرمان در ايران است (باغ شازده). اين اثر چه مفهومي براي شما دارد؟
منيرفرمانفرمائيان : اوه ، بله. اين اسم يک باغ ايراني و هم چنين اسم باغ دوست من است. اين باغ متعلق به شازده است که پسر عموي شوهر من است و هر دوي آن ها شازده هستند. چندين بار به اين باغ رفتم و از بودن در آن لذت بردم. آن آثار را من در حقيقت تفريحي انجام دادم. لذت من از انجام دادن اين نوع کارها بيشتر است. باغ را خيلي دوست دارم. در فرهنگ ايرانيان باغ ريشهاي سههزارساله دارد. براي مثال باغ معلق بابل و باغهاي آشوريها در ايران، بنابراين (باغ شازده) را که در نمايشگاه شارجه به نمايش درآمد را خيلي دوست دارم.
استفان بيلي: صحبتهاي شما من را به ياد کارهايي که بعد از انقلاب در نيويورک انجام داده بوديد انداخت، شما گفته بوديد که در آن زمان گلهاي زيادي کشيديد. آيا کشيدن اين گلها باعث آرامش شما ميشد؟
منيرفرمانفرمائيان: بله. باغ براي من هميشه محلي تسليبخش بوده است. من به طبيعت و باغباني علاقمندم. هربار در استوديوي کارم احساس خستگي ميکنم به همکارانم ميگويم، اکنون به باغ ميروم.