تهران،
خیابان ایرانشهر ، کوی برفروشان، پلاک ۱۶
11 مرداد1 August - 23 مرداد 138713 August 2008
این یک کابوس است، مطمئنام، گیر دخمه هایی ام که خلاصی ندارند. سیاه چال اند.
اما نه... پنجره هست. پشتش آدم هست. صدایش می زنم. مرده مثل اینکه. دارش زده اند به گمانم. شاید شبح باشد.
عیب ندارد. اینجا یک خروار دیگه آدم هست. هیچ کدام سر ندارند چرا؟ سرشان را بریده اند انداخته اند در سیاه چاله ی سبز.
این مابقی سروکله دارند. ولش کن ولی. ترسناک اند. زهره آدم را می ترکانند. نکند همان هایی اند که سرشان را بریده اند... مرده اند، شبح شده اند... برای همین شهر متروکه هست. آدم نمانده.
این وسط یکی تکرار می شود. نمیدانم آشناست یا فرط تکرار آدم ها را آشنا می کند... یک جا، بیست و سه سال دارد. یک جا سرش را بریده اند انداخته اند کنار دخمه. یک جا... میشناسمش...
نه این کابوس نیست، اینجا شهر متروکه نیست. این ها سیاه چاله نیستند. اینها هم هیچکدان آدم نیستند. همه عکس اند. این محمد غزالی است... .
اما نه... پنجره هست. پشتش آدم هست. صدایش می زنم. مرده مثل اینکه. دارش زده اند به گمانم. شاید شبح باشد.
عیب ندارد. اینجا یک خروار دیگه آدم هست. هیچ کدام سر ندارند چرا؟ سرشان را بریده اند انداخته اند در سیاه چاله ی سبز.
این مابقی سروکله دارند. ولش کن ولی. ترسناک اند. زهره آدم را می ترکانند. نکند همان هایی اند که سرشان را بریده اند... مرده اند، شبح شده اند... برای همین شهر متروکه هست. آدم نمانده.
این وسط یکی تکرار می شود. نمیدانم آشناست یا فرط تکرار آدم ها را آشنا می کند... یک جا، بیست و سه سال دارد. یک جا سرش را بریده اند انداخته اند کنار دخمه. یک جا... میشناسمش...
نه این کابوس نیست، اینجا شهر متروکه نیست. این ها سیاه چاله نیستند. اینها هم هیچکدان آدم نیستند. همه عکس اند. این محمد غزالی است... .