"کودکی مینشیند و در یک جعبهی ماسه قلعهای میسازد؛ مرتب بناهای تازه میسازد و بعد خرابش میکند؛ در حالی که لحظهای پیش برایش مثل گنجی بود. به این ترتیب بود که سیاره ای پدید آمد تا بازیچه ی دستمان شود. این همان جایی است که سرنوشت جهان رقم خورد؛ همان جایی است که رویدادها حک و دوباره پاک شد. همان جایی است که زندگی همچون محتوای یک جعبهی جادویی می جوشد. یک روز نیز ما را در اینجا قالبریزی میکنند، از همان مصالح شکنندهای که اجدادمان ساخته شدند! باد زمان بر ما میوزد، هم ما را میبرد و هم خود ماست و سپس دوباره بر زمین میزند. ما با افسونی به صحنه می آییم و با حقه ای خارج میشویم. همواره چیزی در انتظار آنکه جای ما را بگیرد وجود دارد و سرشته میشود، چون ما روی زمین سفت نایستادهایم، حتی روی ماسه هم نایستادهایم، ما خود ماسه ایم."