هنر سهراب سپهری گونهای اصیل و شاعرانه از نقاشی این دوران است. روح بلندپرواز او و اشتیاقش برای یگانگی با طبیعت از طریق استحاله در آن، آثارش را از خلوصی دلپذیر و جذبهای عمیق سرشار میکند. طبیعتی که وی در بسیاری از نقاشیهایش از آنها الهام گرفته، بیش از هرچیز از پیادهرویهای تنهایی در بیابانهای اطراف کاشان حاصل آمده است. اما آنچه هنرمند در چشمانداز میبیند زیبایی بومی مکانمند نیست، بلکه محتوای آن زیبایی در اندیشه خود هنرمند است. هنر سهراب سپهری مشحون از شیفتگی رمانتیک است. طبیعت در آثار او معبد هنرمندان رمانتیک است؛ هم «پاسدار قلب و روح» شاعر است و هم منبع خوف و خشوع او. با اینحال طبیعتپردازی فرجام کار وی نیست چرا که برای او همیشه شوق و جذبه هنری بر بازنمایی وفادارانه چشمانداز ترجیح دارد. این بازنمودهای طبیعت، گاه جسورانه و مهیباند و نه خجالتی و معصوم. در برترین آثار سهراب، حضوری سهمگین در طبیعت حس میشود، و اثر حاضر در این زمره میگنجد.در دورهای که سهراب سپهری نقاشی میکرد، جستوجوی امر نو و نسبت آن با سنتهای پیشین دغدغهای همهگیر بود. او در تکاپوی امر نو نخست به ژاپن رفت و هنر سنتی آن سرزمین چنان به دلش نشست که اثری از صلابت ضربهقلمهای بداهه نقاشی آبمرکبی ژاپن برای همیشه در آثارش ماند. سپس به اروپا سفرها کرد و آثار هنر مدرن را از نزدیک دید. به واسطه دوستی با منوچهر یکتایی چندینبار به نیویورک رفت و در آنجا با شیوه نقاشان مکتب نیویورک آشنا شد و چنان که عادت وی بود در آثار اینان نیز که از نزدیک دیده بود به دقت و تأمل موشکافانه و عمیق پرداخت. محصول این مطالعه از جمله در پرده حاضر بهخوبی متجلی است. بداهگی و خودجوشی، حرکات رفتارنما و ضربات پهن قلم از این دست تأثیرات هستند. با آن که گفتوگوی فکری سهراب با نقاشان مکتب نیویورک در بیان هنریاش کارگر افتاد، او به خلاف ایشان غالب آثارش را در مرز انتزاع نگاه میداشت تا همچنان موضوع در آنها طنین داشته باشد. در مقام شاعر هنرمند، او قادر به حذف موضوع نبود و هر اشاره قلمش، هم کیفیت تصویری داشت و هم مابهازایی ادبی. این رویکرد به طبیعت از پس دورههای انتزاع در آثارش نمود یافته ولی بعدها بینش انتزاعی را پشت سر نهاده و باز به طبیعت روی آورده است. چیرگی ذهنیت بر عینیت، آرمان نقاشی سپهری است. در بینش وی تخیل از حس و از خرد برتر است و تخیل است که امکان ادراک عمیق واقعیت برتر را فراهم میکند. بین همه اجزای عالم رابطهای زنده برقرار است و تخیل هنرمند است که میتواند این هارمونی را از ورای اجزای متعدد و متناقض درک کند. مجموعه رنگهای سپهری خاص و شخصی است. رنگهایی که محمدعلی سپانلو «طیف همخانواده رنگهای اقلیم ایران» خواند، که به مدد آن «بهرهای از روح ایران در هنر سپهری زندگی میکند» . در مجموعه آثار «تنههای درختان» همچون اثر حاضر، درجات متنوع قهوهای، خاکی و سبز با اجرای بسیار آزادانه و بیقید و تکلف قلم، ترکیبی چنان ساده پدید آورده که گویی یادداشتی است که هنرمند برداشته، اما با استحکامی خللناپذیر و تحکمی مجابکننده. چنان که منتقد برجسته هنری کریم امامی، سهراب سپهری را در طراحی، سرعت عمل و تیزدستی ستایش میکرد، به ویژه به دلیل رها کردن جزییات کماهمیت و رسیدن به جوهر اصلی اشیا: «او چشم خود را عادت داده بود که تنها خطوط اصلی را ببیند» . سپهری در القای عناصر طبیعت، مثل تنه درخت با سادهترین و بداههترین حرکات قلممو استاد بود. او گاه برای دستیابی به این خلاصگی شب را برای نقاشی و طراحی برمیگزید تا جزییات رنگ ببازند و تنها کلیات بر جای بماند. سپهری نهتنها سادگی و خلاصگی را میپسندید، بلکه ناتمامی را ویژگی هنر میدانست. در جایی گفته است: «درست نیست که دست به ترکیب اثر هنری نمیتوان زد. موندریان را میشود از همه طرف ادامه داد. میشود میان خیزرانهای سییووی لکههایی را سیاهتر کرد. حتی میتوانم در لباس مونالیزا دست ببرم بیآن که لئوناردو را نگران کنم. هیچ اثری آنقدر تمام نیست که نتوان در آن دست برد. نقطه اوج، تمام پیکر یک اثر نیست. اثر هنری تکهای است از یک رگ زنده. خون در همهجای آن هست. اگر از این خون کم کنی، یا به آن بیفزایی، رگ همچنان زنده خواهد ماند. کار هنری تمام نیست، چارچوب ندارد، آغاز و انجام ندارد» . گرچه انسان در نقاشی سهراب سپهری حضور ندارد، اما هر چه او میکشد آکنده از حسی و بیانی انساننما است. لکهها چون واژهها، به زبان کیهانی طبیعت سخن میگویند، شبیه هایکوهای ژاپنی است؛ بی زمان و مکان. نقاشی او گرچه حدیث نفس میگوید، اما مخاطبی جهانی را میجوید.